داشتم می رفتم که با همه چیز خداحافظی کنم
داشتم می رفتم تا از این دنیا با همه نیرنگها و بدیها و پستیهایش فرار کنم
گمان نمی کردم چشمی در جستجوی من باشد
در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هر چه بیشتر پیش می رفتم بیشتر رنج می بردم
از همه چیز دل بریده بودم
در انتظار مردن لحظه ها را سپری می کردم
دلم از سنگ شده بود و وجودم سرد
تنها برای خاک زنده بودم
من در نظر درختان و گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم
من با زندگی لج کرده بودم و زندگی هم به عکس العملهای من می خندید
حاضر نبودم ببینم که در زندگی شکست خوردم
نمی خواستم کسی برایم گریه کند
من تصور می کردم راهی برای بازگشت وجود ندارد
تا اینکه سحر بوی گلهای کنار جاده نظرم را جلب کرد
باد موسیقی زندگی را می نواخت و من با گلها می رقصیدم
دیگر واژه زندگی برایم زیبا بود
زنده بودم تا زندگی کنم
افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را از من گرفت و من دوباره تنهای تنها شدم
دلم می خواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم
اما بر لبهای من ترانه سکوت جاری بود
از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه می کردم
دلم می خواست برگردم ولی داغ گلهای کنار جاده در دلم تازه می شد
مجبور شدم در این راه بی پایان جلوتر روم
[ شنبه 89/8/1 ] [ 1:13 عصر ] [ میلاد ]